برای سرپا موندن جنون بیشتر از دروغ لازمت میشه و جنون هم واقعیتیس.
- ۲۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۵۸
آرزو ندارم که اتفاقات بد نیفتن. آرزوم اینه وقتی اتفاقات بد میفتن، کنارم کسی و کسانی برای محبت کردن باشن.
-یک آرزوی دیگه بکن که مثل مرد فیلم Pity نشی بعدش.
نگفتم من خدا نیستم که حیاتم از بینیازی معنا بگیرد؟ من داد و ستد دارم با حیات چون نیاز دارم. همین. زیستنم بر احتیاجاتم بنا شده. نیازمندی مستمر و داد و ستد یکسره و ارتباط بلاوقفه. نباید انقدر بگویم از ارتباط فراری ام. منظورم این است از زندگی فراری ام؟ آه بله. دوست داشتم خدا باشم و انقدر نیازمند نبودم.
از درختهای زیتون تلخ پشت دیوار گل میریزد به حیاط خانه. گلهای ریز با پنج گلبرگ سفید نازک که از هم فاصله دارند و شبیه دامن افتادهاند پایین. زیر هر کدام سایههای بنفش افتاده و این رنگ بنفش با بنفشی رنگ کاسبرگها فرق دارد. با رنگها آشنا نیستم. تنها میگویم کمرنگ و پررنگ! و بنفش پرچمش، پررنگ است. خیلی پررنگ نزدیک به سیاه. از میان گلبرگها راست آمده بالا. اما مطمئن نیستم پرچم باشد، شاید مادگی. بههرحال اگر مادگی است، کلالهی زرد دارد و اگر پرچم است، بساک زرد. آها فکر کنم رنگ کاسبرگها، یاسی باشد. بله. با هر تکان باد مشتی از این گلها میریزند به حیاط خانه و روی زمین بهچشم نمیآیند از بس که ریز و عادیاند.
دو دسته تار مو دو گوشهی صورت به پوستم چسبیده و میان تار موهای کنار که آزادند ذرهای موم مانده. بهآرامی یک تکهی کوچک موم کندم. آرایشگر با شتاب و شدت برمیداشت. گفتهبودم پوستم انگار کنده میشود که گفتهبود اگر نرم میبود موها، درد کمتری داشت.
دیوار، تعلق میدهد و میگیرد. همین دیوار حیاط خانه که در نزدیکی تیر چراغ برق است اما بهدلیل یک متر دوری، با من غریبهاش کرده. آنقدر نزدیک است که کمی از روشنایش به تعلقات من هم میرسد. اصلا نظرم را بیشتر از چند وسیلهی داخل حیاط جلب کرده. بااینحال به پشت دیوار تعلق دارد، به من نه.
-تو. تو که پیوندت با تمام اجزاء هستی را براساس فایدهمندی ساختی و با ژست وارستگی لبخند زدی که حالم را خوب میکنند، برایم مفید اند، خوب است برای من که... همه شدهاند مورد استفادهی تو. حالا باید به استفاده کردن اصالت داد؟
-رنج بهخودیخود ارزش ندارد. ارزشش در استفادهایست که از آن میبری.
-من دنبال رنج بردن نمیافتم. من دنبال کارها میافتم و اگر کارها به من رنج تحمیل کردند، همراه رنج میافتم دنبال کارها.
-من دنبال کارها میافتم نه رنجها. رنجهای تحمیلی، رنجهای بیشرم. تا به حال دوستشان داشته ای؟
-بهخودیخود نه.
-رنجهای تحمیلی، رنجهای بیشرم. اگر مهمان نواز نبودیم، تحملشان نمیکردیم! راستی همیشه مهماننوازی، فایده دارد. بگذار حرف ناخوشایندتری بزنم. بودن هم بهخودیخود ارزش ندارد.
-بودن. بودن. بودن. زیباییاش اصیل است.
-در استفادهایست که از آن میبری.
-زیستن را دوست داری؟
-بهخودیخود نه. بدون معنا همهچیز بیمعناست چهطور بگویم.
دارم تقلید از جو غالب میکنم که شکل نوشتارش اینطوره و موضوعات نوشتههاش اینهان. درست نیست که فرزند زمانهی خودت باشی.
مادرم میگوید خدای عالِم اینگونه آفریده. میپرسم به چه علم داشته که تصمیم گرفته قانون دنیا را بر کشتن دیگری برای بقای خود بگذارد. خود مخلوقات و دیگر مخلوقات. عجیب است اگر قانون ذاتی دنیا اینگونه باشد. دوست دارم امکان تغییر داشته باشیم. اما شاید در آن صورت، دیگر خیلی چیزها طبیعی نباشند. حالا من که همیشه فکر میکردم طبیعی خوب است و مصنوعی بد تا حدی که آرایش نمیکردم و چهرهام را قابلتحملتر نمیکردم برای خودم مبادا دست در طبیعتش بردهباشم، ممکن است میل کنم به سمت مصنوعیات. نقلقولی از آنتونیونی دارم که البته دلیل او از گفتنش، متفاوت با موضوع این پست است: «هیچ گاه راه نجات را در طبیعت نیافته ام. در عوض، شهرها را بسیار دوست دارم.»
از بچگی بیرحم بودم توی ابراز عواطف حیوانی. بله عواطف که انسانی نیستن. این عواطف مشترک بین حیوان و انسان چطور انسانی ان. حدس میزنم اگه رابطهم با حیوونها خوب بشه، راه بروز عواطف حیوانیم هم باز میشه. از بچگی این بود رابطهی مریض من با حیوونها. رابطهای مریضتر از رابطه با مادر و پدر و دیگران. معلومه. پدر و مادر و دیگران، بخش انسانیای تو وجودشون دارن که من فقط بلدم و میتونم با همون ارتباط بگیرم. در برابر حیوانیت، مسخم.
صدای خندهی خواهرم و دوستش از اتاق کناری میآید که مهربان میخندند. اولین مرتبهای است که صدای خنده بهگوشم مهربان میآید. شبیه کلیشههای تلویزیون.
سبک زندگی تخریبگر که از ناکامیهای موروثی برآمده در تخریب پیشروی میکند و اشتیاق تغییر سبک را از معنا تهی. خب وفاداری به طبع مردهخوار جانوران و بشر معنادارتر از هر تغییر بزرگیست. و چه آسانتر. اصلاً معنا در آسانیست. از سر بیرون کن که با طبع موجودات زنده در بیفتی.